بخریفها و شتائها با پاییز و زمستانشان
و بغیمها و بصحوها با ابرناکی و صافشان
وتناقضات سمائها با تناقضات آسمانشان
شکراً علی الحسن الجمیل…(همان: ۱۲۹) سپاس بر اندوه زیبا…
بنابراین می­توان گفت نزار، شاعر شادی­های عشق است و همیشه لحظات شیرینی را که در کنار معشوق است را به تصویر می­کشد و می­گوید اگر تو باشی… اما مصدق همواره از نبود معشوق هراس دارد و می­گوید اگر تو نباشی… اگر تو بازنگردی…
دانلود پایان نامه
۳-۴-۵ نوستالوژی «درد دوری»:
یکی از مضامین پرکاربرد در اشعار غنایی نوستالوژی است. در زبان فارسی غالباً آن را «غم غربت» ترجمه کرده ­اند؛ اما بهتر است «درد دوری» را معادل آن قرار دهیم؛ زیرا دو واژه «غم» و «غربت» هر دو عربی هستند. در تعریف نوستالوزی آمده است:
«نوستالوژی واژه فرانسوی و برگرفته از سازه یونانی «بازگشت»(نوس تو) و «رنج» (لوژ) به معنی حسرت گذشته، غم غربت و درد دوری….»(آشوری، ۱۳۸۱: ۲۴۶) و «دلتنگی برای میهن، خانه یا خانواده، فراق و درد دوری، درد جدایی، احساس غربت، درد غربت،حسرت گذشته، آرزوی گذشته است».(آریان­پور،۱۳۸۰: ۳۵)
یکی دیگر از نمودهای نوستالوژی تصویر آرمان­شهر است که اولین بار افلاطون به ترسیم آن پرداخت.«انسان­ها، انسان­های هوشمند معمولاً همه در انتظار روزی بهتر و روزگاری مرفه­ترند. روزگاری که… در آن جور و ستم و آلودگی و نابسامانی و ورنج و بیماری اثری یافت نشود»(احمدی، ۱۳۸۳: ۱۳). می­توان نوستالوژی را به نوستالوژی فردی و جمعی تقسیم کرد. در نوستالوژی فردی شاعر به روزهای خوش گذشته و تجربیات شیرین عشق­ورزی حسرت می­خورد و در نوستالوژی جمعی که وارد حوزه سیاست و اجتماع می­ شود، شاعر از درد و غم مردم شکایت می­ کند و از بی­ عدالتی و ظلم می­نالد.
در شعر حمید مصدق هر دو نوستالوژی، جمعی و فردی وجود دارد. بسیار اتفاق می­افتد که روزهای خوش گذشته و تجربیات عشقی خود را به­یاد می ­آورد و امنون که آن­ها را از دست داده است به آن­ها غبطه می خورد:
وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود
آن شب شمیم عشق نخستین خویش را
از دست مهربان تو بوییدم
اکنون بها نیست
تا برگ­های سبز درختان نارون
تن در مسیر نرم بهاری رها کنند… (مصدق، ۱۳۷۸: ۱۹۲)
حسرت به«جوانی از دست رفته» هم یکی از نمودهای حسرت به گذشته است که مصدق به آن اشاره کرده است:
من با عصای پیری خود در دست…
از مزار عهد جوانی خویشتن،
دیدار می­کنم… (همان: ۱۴۹)
شاید بتوان سبب گرایش مصدق به نوستالوژی و حسرت گذشته­ها را این دانست که او در کل شاعر غم عشق است. اما نزار شاعر شادی­های مسیر عشق است و از غم و درد نمی­گوید و به گذشته­ها حسرت نمی خورد بنابراین در شعرش یا نوستالوژی نیست و اگر هم هست، بیشتر آرمانشهر جمعی است که در بحث«مقایسه عشق و اجتماع» بدان خواهیم پرداخت.
۴-۴-۵ عشق عرفانی و تجلیات صوفیانه:
عشق در اصل از گرایش به زیبایی سرچشمه می­گیرد؛ زیبایی که می­توان زیبایی طبیعت، اخلاق و یا معشوق باشد. در مورد سوم معشوق را می­توان به دو دسته تقسیم کرد: معشوق زمینی و معشوق آسمانی. از این رهگذر عشق را می­توان به زمینی و یا آسمانی و معنوی دسته­بندی کرد. در شعر مصدق و نزار عشق و معشوق عمداً زمینی است و عشق آسمانی و عرفانی در شعرشان به چشم نمی­خورد. اما گاهی اشاره به عشق عرفانی و صوفیانه در اشعار آن­ها دیده می­ شود.
بنابراین بسیاری از اصطلاحات عرفانی چون تصوف، رقص، درویش و… در شعر نزار به چشم می­خورد:
یداک… دستان تو….
کتاب التصوف، و الکشف کتاب تصوف است و کشف و شهود
و الرقص فی حلقات الدراویش… (قبانی، ۱۳۸۴: ۲۳۹) و رقص در حلقه­های دراویش…
نزار در کنار این اشارات عرفانی، پاره­ای از ویژگی­های عشق آسمانی را نیز به­کار می­برد که از آن میان می توان به “ازلی بودن عشق” اشاره کرد:
… یقدمن لمن مات علی العشق، … و هر که را در راه عشق جان سپرده است
مفاتیح الحیاه السّرمدیّه (همان: ۱۴۱) کلیدهای عشق سرمدی تقدیم می­دارد….
«فنا در عشق» و «وحدت» با معشوق نیز در شعر نزار بسیار برجسته است. او در معشوق طوری فنا می­ شود که اندیشه­ها و سلیقه­هایش، اندیشه­ها و سلیقه­های معشوق می­ شود:
نحن نتشابه حتّی الدّهشه تا سر حد بهشت ما به یکدیگر می­مانیم…
وتتداخل حتّی المحو… تا مرز محو شدن در یکدیگر تداخل می­کنیم…
تتداخل أفکارنا… و تعابیرنا…. اندیشه­ های ما… تعبیر ما….
و أذواقنا…. و ثقافَتنا… سلیقه­های ما… فرهنگ­های ما….
حتّی لا أعرَف من أنا؟ چندان که من ندانم کیستم؟
و لا تعرفین من أنت؟ (همان: ۳۹۷) و تو ندانی که کیستی؟
بر خلاف تنوع اشارات صوفیانه در اشعار نزار، حمید مصدق تنها به یک ویژگی عشق عرفانی اشاره می­ کند و آن هم «جاودانگی عشق» است:
… آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می­بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز… (مصدق ۱۳۷۸: ۳۸۶)
۵-۴-۵ عشق به طبیعت:
عشق به طبیعت و طبیعت گرایی در شعر کلاسیک بسیار دیده می­ شود. شاعرانی که برای بیان هر مضمونی آگاه یا ناخودآگاه به سراغ طبیعت می­رفتند و از آن برای افاده­ی مقصود خود استفاده می­کردند. در شعر معاصر هم گرایش به طبیعت دیده می­ شود منتها این گرایش با شکلی متفاوت خود را نشان داده است.
«در اشعار گذشته­ی فارسی، طبیعت، طبیعت کلی، همانند و تکراری است، با ویژگی­های که اغلب از راه تجربه­ دیگران به­دست آمده است. در حالی که نیما با چشم­های خود و نگاهی تازه این طبیعت را نگریست و آن­چه را خود تجربه کرده بود، باز گفت»(حسن­لی، ۱۳۸۳: ۴۰۳). این نگاه نیما که همان نگاه سمبولیک است، در شعر شاعران بعدی هم دیده می­ شود. مصدق هم شاعری طبیعت­گرا است و این توجه به طبیعت هم به شکل سمبولیک(معمولاً در اشعار اجتماعی) و هم در غیر سمبولیک، در اشعارش دیده می شود. او «بهار» و «تابستان» را به عنوان نمادی برای آزادی از جور و ستم به­کار می­برد و با پیوند با سیاست و طبیعت به «…حادثه اهمیتی خارق العاده می­دهد آن را از محدودیت زمان و مکان می­رهاند».(کریمی حکاک، ۱۳۸۴: ۱۴۷)
گذشت تابستان
دگر بهار نیامد
و شهر پریشیده

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1400-08-10] [ 09:59:00 ق.ظ ]